روایت نویس میان لحظه ها

داستان های کوتاه و کوتاه تر،بلند و بلند تر

روایت نویس میان لحظه ها

داستان های کوتاه و کوتاه تر،بلند و بلند تر

با همین کفش ها

 

من با همین کفش ها

به خانه ی تو امدم

همین کفش ها که اکنون کسی

ذره های خاکش را به ( نام )

نخواهد شناخت.

همین کفش ها

روی پله های غروب گرفته

پشت نرده هایی؛

که ورود را از روز

صدامی کنند.

من با همین کفشها

همین؛ لباس قدم ها

همین ها که نمی توانند

بیماری خاکستری پله را درمان کنند

به خانه ی تو امدم.

با همین کفش هاکه همان کفش هاست.

اما حالا ست 

که راه؛ قدم ها را نمی شناسد

و حالاست که راه خانه ات

در دهان باز کفش

سنگریزه می خورد

بزرگ میشود

به پای غول می رود و غول چراغ خانه ی تو

از همین کفش ها

بیرون میرود

کنار خانه ای غریب

روی پادر ی

ساکت ؛ می نشیند.

 

 

از همان خنده ی اول

 

کاش ؛ در خیابان ؛غریبه ای ناگاه

رو به روی ایستا ده ات می نشست

و تو؛ رو به روی نشستهی او

سر؛ روی زانو می گذاشتی

و بی انکه قصه ای با دو قهرمان

به یاد بیاورید؛

و بی انکه چیزی بگویید

وبی که چیزی بشنوید

و چیزی؛ ببینید

از هر کجا که ان جا

انتهای دل است

می خندیدید

انقدر که به اشک

اجازه ی ورود بدهید

ان وقت ان که او تو است

دروغ بگویی

که : این ؛ همین اشک اخری

از همان خنده ی اول است.