روایت نویس میان لحظه ها

داستان های کوتاه و کوتاه تر،بلند و بلند تر

روایت نویس میان لحظه ها

داستان های کوتاه و کوتاه تر،بلند و بلند تر

با همین کفش ها

 

من با همین کفش ها

به خانه ی تو امدم

همین کفش ها که اکنون کسی

ذره های خاکش را به ( نام )

نخواهد شناخت.

همین کفش ها

روی پله های غروب گرفته

پشت نرده هایی؛

که ورود را از روز

صدامی کنند.

من با همین کفشها

همین؛ لباس قدم ها

همین ها که نمی توانند

بیماری خاکستری پله را درمان کنند

به خانه ی تو امدم.

با همین کفش هاکه همان کفش هاست.

اما حالا ست 

که راه؛ قدم ها را نمی شناسد

و حالاست که راه خانه ات

در دهان باز کفش

سنگریزه می خورد

بزرگ میشود

به پای غول می رود و غول چراغ خانه ی تو

از همین کفش ها

بیرون میرود

کنار خانه ای غریب

روی پادر ی

ساکت ؛ می نشیند.

 

 

از همان خنده ی اول

 

کاش ؛ در خیابان ؛غریبه ای ناگاه

رو به روی ایستا ده ات می نشست

و تو؛ رو به روی نشستهی او

سر؛ روی زانو می گذاشتی

و بی انکه قصه ای با دو قهرمان

به یاد بیاورید؛

و بی انکه چیزی بگویید

وبی که چیزی بشنوید

و چیزی؛ ببینید

از هر کجا که ان جا

انتهای دل است

می خندیدید

انقدر که به اشک

اجازه ی ورود بدهید

ان وقت ان که او تو است

دروغ بگویی

که : این ؛ همین اشک اخری

از همان خنده ی اول است.

نبرد زیر سقف کوتاه

 

            با عشق که میهمان است

بی بهانه بی گاه  ؛ نبرد می کنم

تن به تنها؛تنها به تن

دست بر نگاه

مشت روی قلب؛

پهلوی عشق را

به گوشه ی نازک نامه های برگشت خورده

خراش می دهم.

دهان شیرینش را

درعرق شور راه های خسته

غرق می کنم.

او را ناگزیر می کنم

بدرود را گدایی کند

.او را به ساعت تک عقربه ام

دار می زنم؛

در انتظار مرگ او

گوش به اخرین خواسته می دهم؛

.... لعنت؛

که سقف این خانه از عشق

کوتاه تر است.

 

انچه از پاییز می دانیم

 

سبز در ابی میرود

زرد ؛ در ابی ؛ می اید

و ما تنها می دانیم

که این پاییز نیست

که این ؛ نخستین بار نیست

و نه اخرین بار ؛ که روز ؛ جهان را نگریست

ونه؛ نخستین شعر

که ادمی برای پاییز خواند.

ما میدانیم

که اگر روی زرد ؛ زرد نوشته باشیم

در نگاه نمی ماند

چشم ؛ خواندن ؛ نمی تواند

تنها قلب میشود از جنس طلا

در جزیره ای بی گنج

نقطه ای روی ابی ها

نامی ؛ بر انبوه نقشه ها.

جایی که خط ادامه پیدا میکند

 

این خط ادامه پیدا میکند

تا ان جا که کلاغ یقین دارد

و در یقین او

شماره ی کنار ادمها

و دفتر هایی

که در سال های انتظار خیس می شوند

از یاد نمی روند.

این خط ، سرفه می کند

و بوق بریده ی او

ساعات شیری روز را ترش میکند.

کلاغ یقین دارد:

قار بر خطوط ترش بریده

او را سیید نمی کند؛

 او را، برای میهمانی کبوتر، اماده نمی کند.

سیمهای حامل کنار پنجره

با کلاغ و کبوتر ، نت دار نمی شوند

و نا پیوسته بال دارند.

تا شماره ای که خود را اشتباه می داند

روی خط- فاصله ی سیم های نا پیوست

گام می گذارم.

سیم های بی اهنگ تلفن را

و در را

و ماشین را

پر میکنم.

حالا یقین دارم

در غیاب کبوتر

و کلاغی که بی یقین پرید

شماره ها به اشتباه

خود را برای من

اشتباه می کنند.